ویر،گول

محمد شریف بی خوف
www.mohammad_sh_bikhof@yahoo.com

تقديم به تمام زنان يخ زده ايران

(( وير،گول))

آب هل هلكي از ترس ميرآب خودش مي ريخت بيرون حوض پاي گلها و درختها و خورشيد نورش زوري از لا به لاي شاخ و برگ درختها ولو ميكرد رو ايوون تو صورت معصومه خانم و او فرياد مي زد بيا تو پدر سوخته ديگه خسته شدم. اما صدايش در ميان چك چك آب گم مي شد. همه اون اندام ظريف و چشمهاي درشت و مژه هاي بلند خلاصه كرد به يه چشم ورقلمبيده و دو تا دندوناي خرگوشي سفيد كه باهاش چادرش را گاز مي گرفت.
همانطور كه باد چادر را در تنش پيچ وا پيچ مي داد گوش بچه را پيچيد و آلوس ،آلوس نگاكنون پارس كرد :
ـ پدرسگ تو از كمر كدومشون افتادي !؟… بدو… بدو!
توي عمق چشمهاش معصوميت يه سگ خوا بيده بود . واسه همين بود وقتي صداش بلند مي كرد شبيه زوزه سگ ولگرد بود و عصباني كه ميشد پاچه همه رو مي گرفت.
قلم در دستانش مي سريدو كلمات مثل رمل و اسطرلاب كنار هم چفت و بست مي شدند تا تو دفترچه خاطراتش بنويسه : (( تاريخ كشتارگاه اراده آدمي ست)) و بعد هم تعبير و تفسير بكنه بشاش به گذشته تا رها شي!
كاغذهاي دفترچه خاطراتش موج برداشته بود و لكه لكه هاي زرد مثل كفهاي رو موج دريا بر خط خطيهاي كاغذ سوار ميشدند چون عادت داشت هر روز توي كتاب تاريخ سلسله معصوميه چيزي نقش بزنه و همونجا ادرار كنه و بعد هم مي ذاشت تو آفتاب تا خشك بشه و كلمات عين آب دهن مرده رو هم ديگه غش مي كردند.
با جيغ زنگ شاش بند شد و بند دلش پاره شد. شبيه حيووني كه آليزك مي اندازه از جا جست و بند شلوار گل منگليش را سفت كرد و از سرسراي خانه گذشت تا به دالان تاريك كه به در خانه مي رسيد پا گذاشت. نور تيزي از لاي درز در سرك مي كشيد و رد پايي شبيه ادرار بر جا گذاشته بود.
معصوم گل روسريش را درست كرد و معصومانه گفت بله!
صداي گليل در پيچ دالان ترك ،ترك مي شد.قلب معصومه همانند بازار مسگراشروع به قيل و قال كرد انگار قلم زني بر قلبش نقش گذشته ميزد.
قلم ميزد تاريخ او وسطش ويرگول مي گذاشت:
((تار،يَخ))
به نظر او سرتاسر تاريخ تار با فته اي از يخ بود كه آدمها را منجمد مي كرد و او به تركي بهش مي گفت : يخ!*
در كه باز شد ادرار نور باريدن گرفت. هيكل گنده گليل خانم با يه جفت چشم آماهيده و دو تا سينه آماسيده كه زور زوركي چپونده بود تو پيرهنش مثل صاعقه زدها جلوي چشمهاي معصومه بود.
ـ سال پيش دختر خاله امسال خاله بي خاله، كجايي دختر گدا معتبر شد از خدا بي خبر شد
ـ گله هات بسرم باشه عروسي پسرم ، بيا تو
گليل خانم از پشت شبيه بشكه اي شده بود كه يه طالبي بذارن رو درش.
ـ از خدا پنهون نيست از تو چه پنهون، داش سميع فرستادم پي ات تا جواب بگيرم .تو مهره مار داري دختر ، اينهمه دختر تو شهر اما گوش داش سميع كركر!
مثانه معصومه به ديوار دلش مي كوفت و امانش را بريده بود. باز صحبت از گذشته و نقش قلم زن بر قلبش .
اين بار بيستمي بود كه سميع ازش خواستگاري مي كرد و بوهايي از گذشته در مشامش تداعي مي شد شبيه بوي نفتي كه به سقفها و ستونهاي چوبي خانه زده بود تا از شر موريانه ها در امان باشد و سميع هم مثل موريانه بر قلبش چنگ مي انداخت.
معصومه من من كنان گفت:
ـ آخ گليل جون اينجوري كه نميشه، نمي خوام فردا پشت سرم حرف باشه كه نه چك زدن نه چونه عروس اومد تو خونه! باشه شب پنجشنبه تو و سميع بياين اينجا حرفامون مي زنيم.
گليل هلهله اي كشيد و قند را در نعلبكي غرق كردو هورت چايي را بالا كشيد. لب و لوچه اش شبيه شتري شده بود كه چرخ ،چرخ آدامس ميجويد با گوشه چادرش دهنش رو پاك كرد و گفت:
ـ با دست پس ميزني با پا پيش مي كشي ،خدا كنه اين دفعه آخر باشه!
معصومه گليل را تا دم در همراهي كرد و در را كه بست به پشت آن تكيه داد.برق چشمهاي گليل بدجوري گرفته بودش.
بوي نفت و خش خش موريانه ها نمي گذاشت داخل اطاق بخوابد. روي ايوون خوابيده بود و چشمهايش را به آسمان دوخته بود،ستاره ها در آسمان خميازه مي كشيدند تا شب پنجشنبه لحظات تنهاييش را گاز مي زد. نيمه هاي شب از صداي خرناس بچه از خواب پريد بوي ادرار درد مثانه اش را بيادش آورد و كابوس ضربان قلبش را بالا برده بود انگار سميع و رحيم در قفسه سينه اش ميدويدند و عرقشان از مادگي معصومه بيرون ميزد و او زير لب تكرار مي كرد يخ! يخ! تاريخ يخ!
((ـ معصومه در دشتي پر از گل يخ برهنه غلت ميزند مردمك چشمش درست مثل ستاره هاي آسمان خميازه مي كشيد و بالا مي رفت، توك سينه هايش قنديل بسته بود و بر موها يش شبنم هاي فراوان نشسته بودند، دستهايش را مشت كرده بود و جلوي دهانش با نفسش گرم مي كرد و يخار دهانش دور سرش هاله اي درست كرده بود مثل تابلو مناليزا با پس زمينه كوههاي آلپ. سميع و رحيم را مي بيني كه بالاي سرش ايستاده اند و آرايش شاشيدن گرفته اند اما به جاي شاش گلوله هاي آتش مي شاشيدند. معصومه دستش را در هوا مي رقصاند تا گلوله هاي آتش را بگيرد و شراره هاي آتش تا به تن معصومه مي خوردند مبدل به تكه هاي يخ مي شدند.))
فانوس را از جا فانوسي برداشت، نور ديونه وار خودش را به اين سو و آن سو ميزد. برگها زير پايش خش خش مي كردند. پاهايش بر حسب عادت به سمت گوشه دنج حياط مي رفتند كه بخشي از گذشته اش را در آن چال كرده بود.درختان تبريزي در هم فرو رفته بودند، نسيمي ملايم مي وزيد و آنها را از هم جدا مي كرد انگار لبهايشان را از يك معاشقه داغ جدا مي كردند.معصومه برگها را كنار زد،گلهاي يخ اطراف سنگ گور روشنايي غم انگيزي داشت.
بر سنگ نبشته قبر چنين حك شده بود:
((رحيم مرد در ميان تار بافته اي از يخ))
فانوس را كه بالاي سر قبر گذاشت شلوارش را پايين كشيد و در حالي كه تكرار مي كرد يخ! يخ! تاريخ يخ! شروع كرد به سنگ گور شاشيدن! قطرات شاش شبيه گلهاي يخ از مادگيش بيرون مي آمدند و به سنگ قبر كه مي خوردند پر پر ميشدند! دوست داشت تار بافته يخ را با گرماي ادرارش آب كنه، چقدر لذت داشت كه مي توانستي به بخشي از گذشته ات بشاشي!
فانوس چشمك مي زد كه وقت رفتن است و معصومه احساس مي كرد به سبكي كاه شده و موهايش در باد پرواز مي كرد و ذهنش آرام گرفته بود و پلكهايش عين كلمات دفترچه خاطراتش به سمت پايين غش مي كرد.
خورشيد نورش را نيمه جون پهن كرده بود رو ايوون و لاق،لاق قوطي كه آب بهش لگد مي زد. بچه شانه هاي مادر را تكان مي داد و صداي مامان معصومه ،مامان معصومه كودك در ميان صداي آب و بوي نفت و بوي ادراري كه از رختخواب بلند شده بود گم شد.
* يخ در زبان تركي بمعناي ((نه)) است.

اين داستان در سايت سخن به ثبت رسيده و هر گونه برداشتي از آن منوط به اجازه مؤلف است
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31718< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي